خواب می بینم
که دماوند گران سنگ از میان رفته است
کوه ورجاوند پیروزی
کوه پیشانی بلند آسمان آهنگ
از میان رفته است
خواب می بینم
کز همه موی سپید و یال سیم اندود
ریشه هایی مانده خون آلود
کوه زیبا از میان رفته است
و تهی جای عظیمش معبر بادی است پیچنده
گرد من تا چشم می بیند
سر به سر لوت بیابان است
وندر آن جا سوگوارانند
آشنایانند و یارانند
خسته یا افتاده یا بشکسته جان درهم
مردمی همچون کلوخ کهنه اند و بی قرارانند
آسمان بسته است
آسمان بسته است همچون طاقهای ضربی مسجد
کاشی اش را سیمهای خارداری نقش افکنده است
بر فراز پشته ای از کاه بنشسته
مرد لوچی کز فلز اعتقاد مردمان بر پایشان زنجیر می بندد
وز هراسی سخت
سخت می خندد
خواب می بینم
کز کنار بام
دختری گردن کشیده چون نهال لاله ای غمگین
دستمال آبی اش را می دهد بر باد
رهگذاری پاپتی مشتاق
می دود آغوش بگشوده
در پی آن آبی ژولیده با باد پیچیده
تا میان شهر خلوت شهر آسوده
خواب می بینم
در کنار بوته زاری شاعری فریاد می دارد
دامن گلهای یاس آبی ام هر شب
عطر نیلی فام خود را پخش خواهد کرد
و من از دریای تنهایی
غنچه مرجان رنگارنگ خواهم چید
در کنار بوته زار اما
سوسمار از تشنگی بر خاک می میرد
عاشقی آنسوترک آواز می خواند
همره پرواز لک لک های وحشی از دیار ما
مرغ شب پیما سفر کردی
باز اما باز
من مسیرت را به روی جاده های کهکشان تا صبح
پاس خواهم داد
من ولی در خواب می بینم
کوه کوهان از میان رفته است
خوابهای تیره می بینم
من در اعماق سیاه خواب
مردمی بی چهره می بینم
مردم بی چهره خاموشند
مردم بی چهره سر تا پا سیه پوشند
دستمال کوچک آبی
از میان مردم خاموش می لغزد
پاپتی پوینده و خواهان میان شهر می رقصد
مردم بی چهره می جنبند
مردم بی چهره در مهتاب می رقصند
یکنفرشان دست را در رقص وحشت می کند از تن جدا آنجا
یک نفر سر
یک نفر پا
وای
خواب دهشت زا
هر کسی دست آوریده های خون آلوده خود را کند ازپیکر
می نهد بر خاک
باشد از این هدیه ها کم کم
پر شود ویرانه ماتم
قدر برآرد کوه یکتایی که سر می سود بر افلاک
مردم بی چهره پا کوبان و وحشتناک می رقصند
پیش می ایند با آهنگ طبل قلبشان بی باک می رقصند
من به خود در خواب می تابم
منهراسان چشم می بیندم درون خواب می خوابم
باز می بینم
یک به یک از طاق ضربی کاشی گلدار می ریزد
باد
در مسیرش عطر نیلی فام شب از قله های شعر می روید
عاشقان خفته را انگشت سرد صبحدم بر شیشه می کوبد
دستمال آبی پندار
همچو رویاهای مهتابی شبان پردار
بر تمام کوچه های خواب من پروازمی گیرد
گاه چون دریا
دامن افشان بی کران مواج
گاه همچون پاره ای از آسمان خوش رنگ
خستگی از چشمهای خسته من باز می گیرد
و سر انگشتان مرد رهگذر چون خار
از تمام شهر می روید
جنگلی می گردد از انگشتها وز میوه های دوستی سرشار
و صدای تاپ تاپ مرد پاپتی در شهر می پیچد
می گشایم چشم
در اتاقم هستم و سرماست
از میان نقشهای یخ که روی شیشه ها بسته
قله پنهان در غبار مه
قامت رعنای کوه جاودان پیداست